پس از باران

ساخت وبلاگ
پاییز فصل عاشق‌هاست. همه‌چیزش... از خاکستری آسمان‌ و ابرهایش تا خش‌خش برگ‌های زردش. از خرمالوی لپ گل انداخته‌اش تا باران‌های نرم و نوک طولانی‌اش. چند روزی است که متن عاشقانه پاییزی زیاد می‌بینم و دلم تنگ می‌شود برای خود بیست ساله‌ام که آن روزها عاشقانه می‌نوشتم. تحت تاثیر نوشته‌های مسعود. مسعود کرمی وبلاگ بارونی. مسعود را از کجا می‌شناختم؟ از ۱۷- ۱۸ سالگی پایم به وبلاگ باز شده بود اما چیزی بلد نبودم. می‌نشستم به کپی کردن شعرهایی که دوست داشتم. و گاه روزانه‌نویسی‌های چرت و پرت. که البته اگر بهشان برگردم خودم را بین آن روزها پیدا می‌کنم. اما داستان مسعود برمی‌گردد به نیلوفری که سالها پیش توی المپیاد باهاش آشنا شدم. حتی چهره و فامیلی‌اش در خاطرم نیست. می‌دانم دخترکی با قد بلند و پوست و موی روشن بود. آن‌روزها آرزو داشت روزی متخصص پوست شود. نمی‌دانم به رویاش رسید یا نه. هر چند برای او آرزوی دوری نبود. من و نیلوفر یک هفته در آن روزهای بعید در تهران هم‌اتاقی بودیم. برای امتحانی که هیچ ربطی به ادبیات نداشت و اما نقطه پیوند و اشتراک ما ادبیات بود. یادم نیست چطور سر حرفم با نیلوفر به شعر رسید. چطور آن فایل رسید دستم. من لپ تاپ نداشتم و نیلوفر که عشق مرا به شعر و متن‌های احساسی دید یک فایل ورد ۲۰۰، ۳۰۰ صفحه‌ای به من داد که اکثرا نوشته‌های مسعود بود. یک نفر آنها را از وبلاگش کپی کرده بود. ماه‌ها من در آن نوشته‌ها غرق بودم. کامپیوتر خانه را روشن می‌کردم و از اعجاز کلمات و تلمیح‌ها و احساسات پشت آن نوشته‌ها لذت می‌بردم. از تاریخ‌های پای نوشته‌ها حدس زده بودم که از وبلاگی کپی شده‌اند و اینطوری به منبع اصلی‌ یعنی نویسنده رسیده بودم. اما منبع اصلی دیگر نمی‌نوشت. به ندرت... شاید سالی یک بار آن پس از باران...
ما را در سایت پس از باران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 88 تاريخ : دوشنبه 2 آبان 1401 ساعت: 19:58

امروز یکم آبانه. زمان داره به سرعت برق و باد می‌گذره. یه فایل مزخرفی باید امروز تحویل می‌دادم که الان تحویلش دادم. حوزه آرایشی بهداشتی که متاسفانه هیچ وقت علاقه‌م نبوده. البته فعلا در حد یه فهرست بود و دو سه روزی بود استادم ازم خواسته بود. یعنی میخوام بگم کار خفنی نبود. پروژه دومم رو باید تا پایان هفته تحویل بدم (همون که بارها اینجا ازش نوشتم) هزار بار تا الان درخواست وقت اضافه کردم و واقعا نمی‌دونم چرا تنبلی می‌کنم و نمیرم سمتش. حس می‌کنم از پسش برنمیام :| (پیر شدم قدرت ریسک‌پذیریم کم شده) وگرنه من همون مریمم که در مورد هر کاری می‌گفتم وقتی بقیه تونستن یعنی با قدرت بشری ممکنه و منم حتما می‌تونم. الان ولی چرا اینطوری‌ام؟! نباید بذارم این حس نتونستن غالب بشه. لااقل الان که هزار و یک بدبختی شخصی، تحصیلی، خانوادگی، استاد راهنمایی (کتگوری جدیده :)) دارم وقت کم آوردن نیست. خلاصه با یه تفال به حضرت حافظ می‌خوام برم سر وقت پروژه جدید. معمولا یه شعر می‌خونم که مغزم رفرش بشه. الانم احتیاج دارم مزخرفات مربوط به تونر و رنگ مو و اینا از ذهنم بره بیرون تا جا برای مزخرفات بعدی باز بشه :))) پروژه جدید احتیاج به یه مهارت نویسندگی خوب داره. البته در حوزه مهندسی پزشکی. که همین الان حضرت حافظ دلم رو قرص کرد به اینکه "زاغ کلک من به نام ایزد چه عالی مشرب است" کلک معنای قلم میده. و خب این رو به فال نیک می‌گیریم. مرسی حافظ :). تصمیم دارم به نام ایزد یه چالش بیست و یک روزه برای خودم بذارم. یه عادتی رو نهادینه کنم. فعلا عادت به نوشتن هر روزه برای این پروژه و کارای بعدیم در دستور کارمه. یعنی باید عادت کنم ماتحتم رو بذارم زمین و چند ساعت یه گوشه بشینم و کار کنم. تنبلی اجازه بده میام این 21 روز از ماجرا پس از باران...
ما را در سایت پس از باران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 112 تاريخ : دوشنبه 2 آبان 1401 ساعت: 19:58

نمازم رو خوندم و با یه فنجون چای نشستم پای لپ‌تاپ. برای شروع روز دوم چالش 21 روزه. دیشب دوتا قرار دوستانه برگزار شد. و خب خوب بود. البته قرار اول رو بیشتر هر دو تامون به شکل تراپی بهش نگاه می‌کنیم. چون از زمین و زمان حرف می‌زنیم و غر می‌زنیم و جدیدا حتی دلمون پر باشه گریه می‌کنیم :) دومی هم با اینکه کوتاه بود اما حس خوبی داشت. راستش من اینجا دوست زیادی ندارم. شاید یه تعدادی از اون دورها باقی مونده باشن اما خب تفاوت‌هامون انقدری زیاد شده که گاهی حس کنم دیگه حرف مشترکی ندارم. و ترجیحم همون ارتباطات امن خودمه. دیگه اینکه من خیلی دختر اهل خانواده‌ای هستم. یه روز مهشید -هم خوابگاهی قشنگمون که الان کیلومترها ازمون دوره- بهم گفت تو دختر خونه‌ای. هر چی هم مدلت طور دیگه‌ای باشه بازم برمیگردی به خونه. می‌گفت حتی کارهات شبیه مهسا خواهرمه که با اینکه پزشک موفق و دختر مستقلیه بازم دختر خونه‌اس. و حالا بیشتر و عمیق‌تر می‌فهمم منظورش رو. واسه همین اکثر اوقات من با خانواده می‌گذره و یه چند تا دوستی که از دور و نزدیک خیلی دوستشون دارم. اوایل شاید این برام جالب نبود. می‌‌ترسیدم محدود باشم. و حالا پذیرفتم که نه مدل من همینه. و اینطوری خوشحالم. پس خوبه. برای امروز چند تا کار متنوع دارم. اول که اگه خدا بخواد چند ساعت باسن همایونی رو بچسبونم به صندلی و بشینم همین جا. بعد نوشتن تمرین ریاضی. و چند تا هماهنگی. بریم ببینیم چی پیش میاد. برچسب‌ها: همین حوالی پس از باران...
ما را در سایت پس از باران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 119 تاريخ : دوشنبه 2 آبان 1401 ساعت: 19:58